نوستالژیک ترین قصه های نسل من داستان های کتب درسی ابتدایی مان مانند تصمیم کبری و حسنک کجایی و دهقان فداکار و چندین داستان دیگر می باشد که هرکدام درسی عبرت آموز برای زندگی واقعی کنونی مان می باشد که اگر از آن داستان ها عبرت نگیریم مجبوریم وقایع تلخی را بر خود و ملتمان در صحنه های سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی رقم بزنیم.
یکی از مهمترین قصه های آن دوران نیز داستان چوپان دروغگویی بود که با دروغگویی کار را به جایی رسانید که در آخر قصه گرگ آمد و تمام گوسفندان روستا را درید.
و قصه ی امروز نیز از آنجایی شروع شد که چوپانانی به عنوان فرزندان روستای انقلاب برای پاسداری از منافع مردم این روستا آماده شدند و گوسفندانشان را به عنوان سرمایه های مردم روستا به بیشه و چراگاه وین و ژنو و لوزان بردند و شب ها به روستا باز می گشتند
و وقتی مردم روستا و کدخدا از وضعیت بیشه و خطر گرگ های آن حوالی از ایشان سوال می پرسیدند، چوپانان از تغییر حس خونخواری گرگ ها و متمدن شدن و لبخند های زیبایشان تعریف می نمودند و از مذاکرات و پیاده روی و اتفاقی دیدار کردن با سر دسته ی گرگ ها و اینکه باید مردم روستا نظرشان را در مورد گرگ های بیشه تغییر دهند قصه سرایی می کردند
و کم کم با اینکه کدخدا از خطر گرگ ها به مردم و چوپانان گوشزد می کرد و می گفت که نمی شود به گرگ ها اعتماد کرد، چوپانان از توافقی با گرگ ها خبر می دادند و در داخل روستا نیز عده ای از مردم باورشان شده بود که گرگ ها صلح طلب و دوستار مردم روستا و انسان صفت شده اند و با امید به تدبیر چوپانان شب ها به کوچه ها سرازیر می شدند و برایشان جشن می گرفتند و از سطح سواد و هوش و ذکاوت چوپانان تعریف می نمودند
اما از قضا در آذر سالِ بعد از توافقِ با گرگها
گرگ ها شبانه دست به کار شدند و در حمله ای برق آسا به گله ی گوسفندان زدند و مردم روستا تا به خود آمدند دیدند حرف چوپانان دروغ از آب در آمده و گوسفندی هم برایشان باقی نمانده که فردا بتوانند از شیرش استفاده کنند و از گوشت لذیذش بخورند و پشمش را بفروشند و هر چه بر سرشان زدند دیگر فایده ای جز برملاشدن وعده ها و حماسه سرایی های دروغین چوپانان نداشت که نداشت.